معنی عقب و دنبال

حل جدول

فرهنگ عمید

دنبال

دم، دنب،
پس، عقب، پشت و عقب کسی یا چیزی،
* دنبال کردن: (مصدر متعدی)
عقب کسی یا کاری رفتن،
کاری را ادامه دادن،

لغت نامه دهخدا

دنبال

دنبال. [دُم ْ] (اِ مرکب) (از: دنب، به معنی ذنب + َال، ادات نسبت) ذنب. (دهار). دم و ذنب. (ناظم الاطباء). دم اعم از آنکه ازآن ِ پرنده باشد یا از حیوانات. (از غیاث): دم، دنبال اسب. دنبال شتر. (یادداشت مؤلف). دنباله. (برهان) (از انجمن آرا):
به بازی و خنده گرفت و نشست
شخ گاو و دنبال گرگی به دست.
فردوسی.
شغ گاوو دنبال گرگی بدست
به کوپال سر هر دو را کرد پست.
فردوسی.
یکی برکشیده خط از یال اوی
ز مشک سیه تا به دنبال اوی.
فردوسی.
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال.
فرخی.
طاووس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
منوچهری.
آتش و دود چو دنبال یکی طاوسی
که براندوده به طَرْف دم او قار بود.
منوچهری.
همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال [ذوذنب] اندر هوا برابر ایشان [ستارگان] پدید آید. (التفهیم).
ماننده ٔ ماریست که نیمیش سپید است
از سوی سر و زشت و سیاه است به دنبال.
ناصرخسرو.
اما دندانش چون دندان گراز بود و دنبال داشت چون دنبال خران. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). و بر دنبال او [اطراغولندیطوس] نقطه های سفید است... و پیوسته دنبال همی جنباند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ضحاک گفت زبانش بود... مجاهد گفت دنبالش بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و علامتش [علامت حیوان زنده] آن بود که دست و پای یا دنبال می جنباند یا چشم بر هم می زند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 95).
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند.
خاقانی.
فتراک عشق گیر نه دنبال عشق از آنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا.
خاقانی.
اعدای مارفعل تو از زخم کین تو
سوزنده تر ز سوزن دنبال کژدم است.
خاقانی.
بخت گویند که در خواب خر است
من نه دنبال خری خواهم داشت.
خاقانی.
می زدند آن دو شیر کینه سگال
برزمین چون دو اژدها دنبال.
نظامی.
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی.
نظامی.
لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ.
هاتف اصفهانی.
تسخیخ، دنبال بر زمین فروبردن ملخ. (تاج المصادر بیهقی). شائل، آن ناقه که دنبال برمی دارد. (یادداشت مؤلف). شول، برداشتن ستور و شتر دنبال را. عسر، عسران، دنبال برداشتن شتر. اکتبار؛ دنبال برداشتن است در دویدن. ابراق، دنبال برداشتن اشتر. (تاج المصادربیهقی). بصبصه؛ دنبال جنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). لألاءه؛ دنبال جنبانیدن. (دهار). اکتساع، دنبال به زیر درآوردن سگ. (تاج المصادر بیهقی).
- اندک دنبال، دم کوتاه. که دم خرد و کوتاه دارد:
آمد برون ز بیشه یکی زرد سرخ چشم
لاغرمیان و اندک دنبال و پهن سر.
مسعودسعد.
- دنبال ببر خاییدن، با قوی وزورمندی هول و مخوف ستیزیدن. چغیدن. کاویدن. (امثال و حکم دهخدا).
با من همی چخی تو وآگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
- دنبال بریده، ابتر. دم بریده. (یادداشت مؤلف).
- مار کوفته دنبال، ماری که دم او را به سنگ و جز آن کوبیده و له و خرد کرده باشند. (یادداشت مؤلف):
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چون مار کوفته دنبال.
مسعودسعد.
- مشک دنبال، دم سیاه. که دمی سیاه دارد:
به بر زرد یکسر به تن لعل پوش
همه مشک دنبال و کافورگوش.
اسدی.
|| سرین و دبر. || عقب و پس چیزی. (ناظم الاطباء). پس چیزی. (غیاث). پی. پس.عقب. پشت. عقیب. (یادداشت مؤلف).
- از (زِ) دنبال، از پی. براثر. در عقب:
برآشفت گردافکن تاج بخش
ز دنبال هومان برانگیخت رخش.
فردوسی.
دو چشمش ز کین چشمه ٔ خون شده
ز دنبال گردش به هامون شده.
اسدی.
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز.
(بوستان).
- به دنبال، در پی.عقب و پس و پشت:
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند.
میرزا طبیب اصفهانی.
- || پس از... در پی... بعد از... از لحاظترتیب: متصل به...:
به دنبال چشمش یکی خال بود
که چشم خودش هم به دنبال بود.
فردوسی.
- به دنبال آمدن، پیروی کردن و از پی رفتن و تعاقب نمودن. (ناظم الاطباء).
- چشم به دنبال کسی (چیزی) بودن، انتظار او کشیدن. اشتیاق دیدن یا تصاحب داشتن. سخت مشتاق و عاشق دیدار یاتملک او بودن. (یادداشت مؤلف):
به دنبال چشمش یکی خال بود
که چشم خودش هم به دنبال بود.
فردوسی.
- در دنبال، در پی:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب.
حافظ.
- در دنبال کسی (چیزی) افتادن، عقب او حرکت کردن. پشت سر او رفتن. به دنبال او رفتن. (یادداشت مؤلف): سگ در دنبال افتاد. (مجمل التواریخ والقصص).
- دنبال چیزی گردیدن، در پی آن بودن. جستجوی آن کردن. در عقب آن بودن. (یادداشت مؤلف):
خضر این بادیه دنبال خطر می گردد
چه خبر ما ز سر بیخبر خود داریم.
صائب.
- دنبال رو، که به دنبال کسی یا حیوانی رود. که عقیب وی رود. دنباله رو: بمیراند آتش فتنه را و خراب کند علامتهای آن را و براندازد آثار آن را و بدراند پیروهای آن و جدا گرداند دنبال روهای آن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
- دنبال کار خود رفتن،پی کار خود رفتن. عقب کار خود رفتن. (یادداشت مؤلف).
- دنبال کاری را گرفتن، تعقیب کردن آن. به عقب آن رفتن. پی آن راگرفتن. (یادداشت مؤلف): لشکرهای ایشان بیارامند و ساختگی بکنند دنبال کار خواهند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
- دنبال کسی (جمعی) را داشتن، تعقیب آنان کردن. در پی آنان رفتن. (یادداشت مؤلف): عراقیان از پیش برخاستند و روی به جانب بغداد نهادند یونس خان دنبال ایشان داشت. (راحه الصدور راوندی).
نه من دنبال شان دارم به پاسخ
نه جنگ خیر جوید گیو و بهمن.
خاقانی.
- دنبال کسی رفتن، او را دنبال کردن. تعقیب او کردن. دنباله رو و پیرو او شدن. (یادداشت مؤلف):
گم آن شد که دنبال راعی نرفت.
(بوستان).
- دنبال کسی فرستادن، عقب او فرستادن. کسی را عقب کسی روانه کردن. (یادداشت مؤلف): و چون خاقان خبر یافت دوازده هزار مرد را دنبال ایشان بفرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103).
- دنبال هم، در پی هم. پشت سر هم. یکی پس از دیگری. (یادداشت مؤلف).
|| آخر. انتها. نوک. (یادداشت مؤلف): از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود به یک اندازه و سبزبود و متن او به سرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد. (نوروزنامه).
- در دنبال همه، آخر همه. آخر از همه. (یادداشت مؤلف). پس از همه. بعد از همه.
- دنبال ابرو، پایان ابرو از سوی گوش. (یادداشت مؤلف).
- دنبال چشم، لحاظ. مؤخرالعین. (یادداشت مؤلف). گوشه ٔ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء).
- دنبال کشتی، دبوسه. به معنی آخر دبوس است که خانه ٔ پس کشتی باشد. (آنندراج). دبوسه. (ناظم الاطباء).
|| از پس و از بعد. (ناظم الاطباء): پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبال این حادثه ٔ الم رسان و واقعه ای که سایه انداخت به آنچه خدا آن را از او خواسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). || چوبه ٔ تیر. || نشان و اثر پا و پی. || خواهش و آرزو. (ناظم الاطباء).
- دنبال چیزی داشتن، پی چیزی گرفتن. درصدد بدست آوردن رد آن بودن:
باللَّه که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم.
خاقانی.

دنبال. [دَم ْ] (اِ) بذله ولطیفه و شوخی. (ناظم الاطباء). || (ص) مسخره و لطیفه و بذله گو. (ناظم الاطباء). مسخره را گویند. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا).


عقب

عقب. [ع َ ق ِ] (ع اِ) پسر. (منتهی الارب). ولد. (اقرب الموارد). فرزند. (غیاث اللغات): از محمدبن علی ابوحمزه و او را عقب نبوده است و ابوالقاسم و او را ایضاً عقب نبوده است... در وجود آمدند و مجموع وفات یافتند و ایشان را عقب نبود. (تاریخ قم 234). || پسر پسر. (منتهی الارب). ولد ولد. (اقرب الموارد). فرزند فرزند. (دهار). نواسه. (مهذب الاسماء) (دستور اللغه). فرزندزاده. (غیاث اللغات). وجعلها کلمه باقیه فی عقبه لعلهم یرجعون. (قرآن 27/43)، و آن را کلمه ای جاویدان قرارداد در عقبش، باشد که آنان بازگشت کنند. || پاشنه، و آن مؤنث است. (از منتهی الارب) (دهار). مؤخر قدم. (از اقرب الموارد). پاشنه. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). ج، أعقاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
سفرجل به است و عقب پاشنه.
ابونصر فراهی (نصاب).
- استخوان عقب، یا عظم عقب، یکی از هفت استخوان رسغ است و بزرگتر از جمیع آن استخوانها، و آن دارای شش سطح است: تحتانی، فوقانی، وحشی، انسی، قدامی و خلفی. (از جواهر التشریح میرزاعلی). رجوع به بحر الجواهر شود.
|| عقب الشیطان، نوعی از نشستن که به نشست سگ ماند. (ناظم الاطباء). عقب الشیطان فی الصلاه؛ آن است که نمازگزار بین دو سجده، دو سرین خود را بر پاشنه های خویش قرار دهد، و آن همان است که برخی از مردم آن را «اًقعاء» گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقعاء و عَقَبه شود. || جاء فی عقب الشهر؛ یعنی آمد در اندک باقی مانده ٔ ماه. (منتهی الارب). سافر فی عقب الشهر؛ یعنی در آخر ماه مسافرت کرد، یا در هنگامی که اندکی از ماه مانده بود. || جهت، گویند: من أیْن کان عقبک، یعنی از کجا آمده ای، و آن را برای شخصی که می آید گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَقب شود. || سپس چیزی. (دهار): فلان یسقی عقب بنی فلان، او پس از آنها چارپایان خود را آب میدهد. || خلف فلان بعقبی، او پس از من اقامت کرد. || جاءفی عقبه، بر اثر او آمد. و اصل جمله چنین بوده است:جاء زید یطاء عقب عمرو؛ یعنی عمرو هر قدمی که بر میداشت زید قدم خود را بر جای آن میگذاشت، و برای تخفیف آن را بصورت «جاء عقبه » نیز گفته اند و به سکون قاف نیز خوانده شده است. || رجع فلان علی عقبه، یعنی او بر راهی که در عقب و پشت سر او بود به سرعت بازگشت. || هو فی عقب المرض، او از بیماری شفا یافت در حالی که اندکی از اثر بیماری در او مانده است. || فلان موطاء العقب، او بسیار اتباع است. (از اقرب الموارد). || (از ع، ق، اِ) پس چیزی. دنبال پشت سر. مقابل پیش، امام، روبرو، جلو، مقابل. (فرهنگ فارسی معین):
کز عقبش ذکر خیرزنده کند نام را.
سعدی (گلستان).
- از عقب، از پی. در پی. بر پی. از دنبال: هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر از عقب آن صد راحت رسانی از پاداش آن یک رنج ایمن مباش. (گلستان سعدی).
آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش
دست بر سینه زنندش که به پروانه درآی.
سعدی.
- امثال:
از عقب دشمن گریخته نباید رفت. (جامع التمثیل).
- بر عقب، در پی. پس از: بر عقب این فتح طغان خان را عمر به آخر رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 395).
- به عقب، به پس. به دنبال. از پی. در پی. (ناظم الاطباء).
- در عقب، در پس. در پی. بدنبال. از پی. (ناظم الاطباء): همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند در عقب این. (تاریخ یمینی ص 377).
رنج ز فریاد بری ساحت است
در عقب رنج بسی راحت است.
نظامی.
آن اًنا را لعنهاﷲ در عقب
این انا را رحمهاﷲ ای محب.
مولوی.
رمز ننسخ آیه أو ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها.
مولوی.
- عقب چیزی رفتن، بدنبال آن رفتن.
- امثال:
عقب یک شپش تا مورچه خورت میرود، سخت خسیس است و به مال خود دلبستگی دارد. (فرهنگ عوام).
- عقب عقبکی، گام برداشتن به طرف پشت سر بدون نگاه کردن به سمت عقب. (فرهنگ لغات عامیانه).
- عقب کسی فرستادن، پی او فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقب کسی کردن، و عقب سر کسی کردن، برای گرفتن کسی به دنبال او دویدن. (فرهنگ لغات عامیانه): مگر عقب سرت کرده اند!
- عقب گذاشتن کسی را، از کسی یا کسانی در مسابقه یا در کار یا زندگی پیش افتادن. (فرهنگ لغات عامیانه).
|| دبر. پس.

عقب. [ع ُ / ع ُ ق ُ] (ع اِ) پایان کار. (منتهی الارب). عاقبت. (اقرب الموارد). سرانجام. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). و از آن جمله است: آیه ٔ کریمه ٔ هوخیر ثوابا و خیر عقبا. (قرآن 42/18).که عاصم و حمزه آن را به سکون قاف و سایر قراء به ضم آن خوانده اند. (از منتهی الارب). || جئت فی عقب الشهر؛ پس از تمام شدن ماه آمدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عُقبان. رجوع به عقبان شود.

عقب. [ع َ ق ِ] (اِخ) بطنی است از کنانه. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به عَقِبی شود.

عقب. [ع َ ق َ] (ع اِ) ج ِ عَقَبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عقبه شود. || پی که از آن چله ٔ کمان سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). پی سفید و پی کمان. (السامی) (مهذب الاسماء). پی سپید. (حبیش). عصب و پی که از آن «وتر» و زه کمان سازند و آن پی های سپیدرنگ مفاصل است و گاهی گوشوار را نیز بدان بندند تا از جای خود منحرف نشود. ج، أعقاب. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).


دنبال کردن

دنبال کردن. [دُم ْ ک َ دَ] (مص مرکب) پی کردن. تعقیب کردن. تعاقب کردن. به دنبال کسی رفتن. تعقیب. (یادداشت مؤلف).
- دنبال کردن کسی (کاری) را، تعقیب. تعقیب کردن. عقب وی رفتن. عقب آن را گرفتن. (یادداشت مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

دنبال

(اسم) دنب هر چیز، عقب چیزی پس چیزی.

فرهنگ معین

دنبال

دم، دنب، عقب یا پسِ چیزی. [خوانش: (دُ) (اِمر.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

دنبال

پشت، پی، تعاقب، دم، ظهر، عقب، قفا، متعاقب، واپس،
(متضاد) پیش


عقب

پس، پشت‌سر، پشت، خلف، پی، پیرو، دنباله، دنبال، وارو، ورا، عقبه، فرزند، نسل،
(متضاد) پیش

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

عقب و دنبال

265

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری